محمد فوادمحمد فواد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

ماهي كوچولو

بهار - نوروز 1392

كوچولوي من: سال  1391 با تمام خوبي ها و بدي هاش ؛ با تمام اتفاقاتش گذشت ..... ولي سال 91 واسه منو بابا فرق ميكرد . چون خدا داشت يه فرشته رو به جمع ما اضافه ميكرد. و شما دو ماه مونده به پايان سال 91 مارو سرافراز كردي. لحظه ي تحويل سال 1392چهارشنبه 30اسفند (سال كبيسه) ساعت 14 و 31 دقيقه 56 ثانيه   (مطابق با 8 جمادي الاولي 1434 هجري قمري و 20 مارس 2013 ميلادي)   اون روز همه خونه بابا مهدي بوديم يه سفره ي هفت سين قشنگ روي ميزهم توي پذيرايي چيده شده بود همه داشتن آماده ميشدن تا لحظه ي سال تحويل رو كنار هم باشيم.   شما هم دقايق آخر ماماني بردت توي حمام و شما رو حمام كرد  و خيلي تميز مميز اومدي پيش ...
6 مهر 1392

تشكر

گل پسر مامان: من چون از وجود اين وبلاگ كلا بيخبر بودم يه هشت ماهي دير اقدام كردم ولي باز مطلب و عكسايي كه طي اين هشت ماه از شما دارم رو اينجا ميذارم . در ضمن جا داره از دختر خاله ريحانه تشكر كنيم كه اينجا رو به ما معرفي كرد ريحانه جوون يه دنيا ممنونيم  پ ن : فقط مامان رو ببخش بخاطر نامرتبي مطلبايي كه ميذاره. بوس بوس ...
4 مهر 1392

اتاق شما

نفس من: هنوز كه به دنيا نيومده بودي و توو  دل مامان بودي ، ماماني و بابايي ، خاله فائضه، فريبا و فرنوش به فكرت بودنو كلي واست چيزاي خوشگل خريدن  يه عالمه لباس ، يه عالمه اسباب بازي و همه چيزايي كه تو وقتي ميخواستي بياي لازمش داشتي همه منتظر اومدنت بودن  منو بابا هم بيشتر از همه منتظر ديدن روي ماهت بوديم .....  بالاخره همه ي وسايلت آماده شدو همه رو تو اتاق خوشگلت  چينديمو كلي همه ذوق كرده بوديم... اون لباساي كوچولو، كفشا و جوراباي خيلي كوچيك ........... وااااااااي نميدوني چه شورو شوقي واسمون داشت. حالا بشين عكساي اتاقت رو ببين و حالا تو ازش لذت ببر     ...
2 مهر 1392

قدمت مبارك

اومدي ...... بالاخره اومدي ......... ولي قرار نبود به اين زودي بياي شيطون ، سه هفته زودتر اومدي ، اصلا خوب كردي ما دلمون ميخواست هر چه زودتر ببينيمت  ....  واااااااي نميدوني چقدر كوچولو بودي ، يه كوچولوي سفيد دوست داشتني ميدوني؟! پنج شنبه 28 دي1391 ساعت 6:20 صبح خبر اومدنت رو دادي و اين خبر تا 10:20 شب طول كشيد و بالاخره شما قدم روي چشم ما گذاشتي  همه از اومدنت خيلي خيلي خوشحال بودن ..... همه اومده بودن بيمارستان استقبالت بابا نميدوني چقدر خوشحال بود ، با اين كه منم درد زيادي كشيده بودم ولي واسه خاطر شما ارزشش رو داشت فردا ظهر ساعت 2 مرخص شديمو منو توو وبابا و ماماني رفتيم خونه ديگه كلي ازت استقبال شد ...
2 مهر 1392

حرفاي مامان

دردونه ي مامان..... الان كه دارم اين مطلب رو واست مينويسم توي شركت هستم و مشغول كار. هر روز صبح تو رو از خواب شيرينت بيدار ميكنمو ميذارمت پيش ماماني   (ولي خب، اونجا حسابي با خاله فرنوش خوش ميگذروني ها .... خاله فرنوش خيلي تو رو دوست داره ، يه عالمه باهات بازي ميكنه ولي فردا ديگه مدرسه ها باز ميشن و فرنوش تا ظهر خونه نيست .... توام بايد حواست رو جمع كني كه ماماني رو خيلي اذيت نكني … ;) )   اينارو واست مينويسم كه هر وقت بزرگ شدي و تونستي بخوني ازش لذت ببري و ببيني چه شيطون بلايي بودي پ ن:  من هميشه با نوشتن انشا مشكل داشتم ، پس سعي كن به نوشته هاي مامان نخندي هااا ..... در ضمن قراره بعضي مطلبا رو هم بابا ...
31 شهريور 1392